حدیث شمع از پروانه پرسید


نشان گنج از ویرانه پرسید

فروغ طلعت از آئینه جوئید


پریشانی زلف از شانه پرسید

اگر آگه نئید از صورت خویش


برون آئید و از بیگانه پرسید

مپرسید از لگن سوز دل شمع


وگر پرسید از پروانه پرسید

محبت دام و محبوبست دانه


بدام آئید و حال دانه پرسید

چو از جانانه جانم دردمندست


دوای جانم از جانانه پرسید

منم دیوانه و او سرو قامت


حدیث راست از دیوانه پرسید

حریفان گو بهنگام صبوحی


نشانم از در میخانه پرسید

کنون چون شد به رندی نام ما فاش


ز ما از ساغر و پیمانه پرسید

ز خواجو کو می و پیمانه داند


همان بهتر که از پیمانه پرسید